اگر چنددهه دیگر سوار بر ماشین پرنده شوید و به محل کارتان بروید، حتماً یادتان نیست که این روزها حتی تصور به داشتن ماشین پرنده اتفاق عجیبی بوده است.
مثال امروزیاش، پلهبرقی است. به 30سال قبل برگردید. پلههایی که بهجای شما راه میروند اتفاق غیرقابل باوری بودند. سطح توقع مردم در هر دوره زمانی، موضوع این گزارش همشهری مسافر است.
سایه مرگ یا چیزی شبیه به این. مرگومیر در تهران آن روزها اتفاقی رایج بود. مردم در روزهای دور، نمیدانستند واگیر چیست و نظافت چیست. حتماً اسمی از میکروب و کزاز هم نشنیده بودند. آن روزها فوقتخصصی وجود نداشت، چه بهترینشان طبیبی بود که از بچگی دندان درآوردن با انبر را بلد بود و جاانداختن دست و پا با استفاده از زور بازو.
آدمها هرجای شهر که دلشان میخواست زباله میریختند و به هر گوشه که سرک میکشیدی، کوهی از زباله بود و بوی نامطبوع آن. تهرانیها، اهالی پایتخت، پنجرههای خانههایشان را بازمیکردند و ظرف آشغالشان را –که هر چیزی تویش پیدا میشد- خالی میکردند توی کوچه.
بچهها حین بازی، پایشان میرفت وسط زبالهها و مادرها پای بچهها را توی حوض وسط حیاط میشستند و گاه از همان حوض آب برمیداشتند برای شستوشو و احتمالاً پختوپز. تمیزی معنیاش با امروز فرق داشت و بهخاطر رعایت نشدن بهداشت، بیماریهای واگیردار در شهر غوغا میکرد. هرچند وقت یکبار، مرضی میافتاد به جان آدمها، از کودک و بزرگ تا پیر و جوان و خیلیهایشان را حتی به کشتن میداد.
کوچهها، دشتها و حتی جویهای آب، همه محلی بود برای آن که اهالی پایتخت زبالههایشان را در آن بریزند و بعد ندانند این همه بیماری واگیردار و مرض تازه از کجا پیدا شده توی زندگیشان. آنموقع هنوز بلدیه و بلدیهچی نبود تا به دادشان برسد.
آنروزها سطح توقع مردم در همین حدواندازه بود، اما به شرطی که مدیرشان فراموشکار نباشد و سر وقت آبپاشی کند. سرتیپ قلی را میگوییم. هم او که بعد از بوذرجمهری، ریاست بلدیه تهران را برعهده گرفت . سرتیپ قلی یکبار، فقط یکبار فراموشکار شد و بههمیندلیل هم تهرانیها را از داشتن شهرداری کارآمد، اما فراموشکار محروم کردند.
بساط فراموشکاری هم تقصیر خود سرتیپقلی بود. قانونی وضع کرد که خیابانهای خاکی شهر باید هر روز آبپاشی بشود تا مبادا با حرکت درشکهها، خاک بالاوپایین برود. دکاندارها صبحبهصبح باید جلوی مغازه را آبپاشی میکردند تا جریمه نشوند. بازرسان بلدیه هر روز برای بررسی وضعیت به همهجا سر میزدند و امان از وقتی که دکانی آبوجارو نشده بود.
سرتیپقلی که قزاق بود، بدترین جریمه را برایشان درنظر گرفته بود. گفتیم که این بلدیهچی سر سخت، اما فراموشکار یکبار که رضاخان برای گذر از خیابان سوار درشکه شد، فراموش کرد دستوردهد جلوی درشکه آبپاشی شود و خاکی و بعد از آن فریادی از رضاخان بلندشد و سرتیپقلی همانجا حکم برکناریاش را با پیشوند «مرتیکه پدرسوخته» دریافت کرد.
آن روزها گفتیم که مردم، انتظارشان فراموشکار نبودن مدیرشان بوده و توجهش به همه اطراف. اینکه خاکی بلند نشود و اگر هم بلند شد، تقصیر از مردمش باشد، نه از مدیرش.
امنیت داشتن! این یکی هم فراتر از فراموشکاری و پاکیزگی و فرار از مرگومیر بود. در این سالها که هر لحظه موشکی بود و توپ و گلولهای، این که مدیرمان امنیت بیاورد برای مردم، از همهچیز باارزشتر است.
ماشینها خراب باشد، خیابانها ساخته نشده باشد، پل و دوربرگردان و زیرگذر و روگذر و تونلتوحید و رسالت و برجمیلادی و فضای سبزی و بی.آر.تی را آن روزها اولویت نمیدانستیم. اصلاً آنقدر پیشرفت را در ذهن باور نکرده بودیم که بخواهیم عملش کنیم. آن روزها تهران همان بود که بود. چیزی فراتر از آن را نمیتوانستیم باور کنیم. انگار الان بگویند ماشینهایی هوایی برای تردد در شهر ساخته میشود؛ چهقدر نامفهوم و گنگ است؟
آن روزها بی.آر.تی چنین بود و تونلتوحید و برجی چهارصدوسی پنجمتری بهنام میلاد.
فرقی نداشت ساختمان را با پله بالا برویم یا بالابر برایمان کار بگذارند. برق اصلاً آنچنان کاربرد نداشت در زندگیمان چه برسد به اینکه از مشتقاتش، پلهای برقی باشد و آسانسوری فعال. چه برسد به اینکه اتوبوسی با برق کار کند یا تلفنی بدون سیم زنگ بخورد.
آن روزها اولویت اول زندگی مردم، زنده ماندن بود. نه مثل قدیم بهخاطر بهداشت و میکروب و کزاز. آن روزها مردم فقط به پناهگاه فکر میکردند؛ به اینکه زندگی از این آرام تر هم امکان ندارد وقتی با خیال راحت در پناهگاه نشستهای و بچههایت دوروبرت هستند. مردم دههشصتی، تمام انتظارشان از مدیر آن بود که اگر جایی خراب شد، بهسرعت ساخته شود.
اگر کسی بیخانمان شد، سریع خانه دار شود. اگر بچهای یتیم شد، بهحالش رسیدگی شود و البته گفتیم که در نهایت، همه آرزویشان امنیت داشتن بود.روایت تهران جدید اما جدا از همه ادوار گذشته ذکر شده بود. تهران جدید، نه دغدغه کوچهای را داشت که ساکنانش از پنجره آشغال بیرون میریختند، نه دیگر خانهای داشت که حوض میانش باعث بیماری و مرگومیر شود، نه نگران پاشیدن و نپاشیدن آب روی زمینهای خاکیاش بود، مبادا درشکهای خاک بلند کند و رییس بلدیهای برکنار شود.
تهران این روزها دیروقتی هم هست که از توپ و تانک و جنگ و موشک دور شده و هر روز خبری از انفجار بهدست مدیرانش نمیرسد. تهران اینروزها بهشهری مدرن تبدیل شده که الفاظی نظیر شهرالکترونیک، اینترنت وایرلس، پاساژهای مدرن و آسانسورهای سریعالسیر و پلهبرقیهای بزرگ در آن اتفاق معمولی است.
اتوبوسهای تندرو، بودنشان نعمت است درست برخلاف قدیم که بودنشان غیرممکن و غیرواقعی جلوه می کرد. تونلتوحید آن زمان یک آرزو تصور میشد و حالا یک انتظار بهجا و بهحق برای مردم است.
سادهتر بررسی کنیم. پلههای برقی این روزها کمکحال مردمی هستند که نمیخواهند برای بالا رفتن از یک ساختمان، انرژی اضافی صرف کنند. این موضوع اینروزها کاملاً انتظاری بهحق و بهجا از سوی مردم در مقابل مسئولان است، اما کدام شهروندی در دهه50 و 60 و پایینتر میتوانست روزی را ببیند که روی پله بایستد و پله، زحمت حرکت دادنش را برعهده بگیرد؟
زندگی زنجیروار اتفاقاتی بزرگ را رقم میزند که هر کدامش در دوره قبل دور از ذهن و دسترس بوده است. برای مثال همین پلهبرقی که مثالش را زدیم. همه میدانیم که پروژه مترو مربوط به امروز و دیروز نیست و برنامهریزی برای ساخت قطارهایی با قابلیت حرکت در زیر زمین به چهاردهه قبل بازمیگردد. اما بههرحال کار ساخت و راهاندازی نخستین ایستگاه مترو مربوط به سال1377 بود که تهران به کرج وصل شد.
تا قبل از این سال، هیچ شناخت و تجربهای از مترو در ذهن افراد نبود و شاید نخستین مسافری که سوار بر این قطار شد، هیچگاه فکر نمیکرد ورودش اینچنین تاریخی باشد. اما همین مترو در ادامه زندگیاش چنان بزرگ شد و رشد کرد که انتظارش نبود. قدم به قدم قدکشید و بعد از چند سال نه تنها وارد شهر تهران شد، بلکه هر قسمتش چند شعبه شد و هر شعبهاش به چندایستگاه رسید.
هنوز هم این فرزند حملونقل پایتخت در حال قدکشیدن است و رشدش ادامه دارد. مترو تبدیل به محلی برای فروش بهترین و ویژهترین اجناس موردنیاز شهروندان شد؛ پاساژی کوچک و کار راهانداز. ایستگاههای مترو بهترین و مدرنترین سیستمهای تهویه هوا را در خود جای دادند که در فصل گرما و سرما، شهروندان را به خاطر هوای مطبوع ایستگاه، به زیر زمین میکشاند. سالنهایی زیبا، سیستم روشنایی چشمگیر و البته در نهایت پلههایی با قابلیت حرکت از طریق برق!
تعجب نکنید. این مورد حالا برای شما اتفاقی عادی است، اما تصور کنید به یک شهروند تهرانی -که ابتدای گزارش آوردیم در همان حوضی ظرف و لباس میشست که بچهاش حمام میکرد و گربهای آب میخورد- توضیح دهید که مترو چیست و در ایستگاه مترو پلهبرقی چه کاری را انجام میدهد. این شهروند اگر همان لحظه دچار جنون نشود، حتماً شما را مجنون تصور خواهد کرد.
امروز خبر میرسد که مثلاً سینمای بزرگ آزادی تهران صاحب بلندترین پلهبرقی کشور به ارتفاع پنجاهوخردهای متر شد. از این خبر هم راحت میگذریم، اما یادتان باشد همین چندسال پیش، دور نمیرویم، حدود 20سال قبل، پلهبرقی در ایستگاههای متروی تهران و ایستگاههای اتوبوس تندرو اتفاقی غیرقابلباور بوده است، حتماً.
به پلهای عابر نگاه کنید. همان پلهایی که زمانی منظره چشمنواز تهران را به مردم نشان میداد. میگویند اولین بار که پلعابر در تهران نصب شد، تا چندروز هیچ مشتری نداشته و اجبار پلیس به استفاده از پل به جای عبور از عرض خیابان باعث شده تا چند نفری رغبت کنند و جانشان را کف دست بگذارند و روی پل بروند.
این پلها در گذر زمان آنقدر ساده و معمولی شد که حالا برقی کردن پلههایش و آسانسور گذاشتن در ابتدا و انتهایش، چندان موضوع عجیبی نیست، غافل از اینکه هر روز زندگی ما با چیزهای جدیدی روبهرو میشود و هر روز سطح انتظارمان از زندگی بالاتر میرود. این بار هم سطح انتظار شما از مدیر شهری این بود. چیزی شبیه به مدرن مدیریت کردن!
همشهری مسافر